دکلمه غمگین
دل کندن از اون همه عشقی که به تو داشتم منو به جایی رسوند که حالا ، تو چشمای یکی دیگه زل بزنمو بگم: عاشقمی؟!! خب درک...!! . لااقـل رد که می شـوی بی هـوا بگو : دوسـتت داشتم !! و تا برگشـتم لا به لای جمـعیت گــم شده باش! در ادامه...
دانلود Monsters vs Aliens (2009)
یک زن به یک غول تبدیل شده و پس از او توسط یک شهاب سنگ زده در روز عروسی خود را بخشی از یک تیم از هیولا در توسط دولت ایالات متحده فرستاده شده به شکست متفکر بیگانه در تلاش به سر می برد زمین می شود.
دسته بندی: انیمیشن، Adventrue
فرمت: mkv
حجم: 403 MB
لینک دانلود در ادامه مطلب
عکس دختران ایرانی کلیک کن
رمان پارمین فصل 13
پاهای سیاوش بی جان شد. کنار تنه درخت سر خورد و روی زمین نشست.
- دنیا رو سرم خراب شد ... اما بازم نمی خواستم باور کنم ... عین احمقها واسه خودم دلیل می آوردم ... خودم و گول می زدم که تو پاکی ، فکر من خرابه ... تا اینکه یه روز قبل مرگش ، زیادی شنگول شده بود و با دمش گردو می شکوند ... بهش شَک کردم ، بیمارستان نرفتم و تمام طول روز و با ماشین دوستم تعقیبش کردم ... اونجا برای اولین بار هردو تون و کنار هم دیدم ... چندش آورترین صحنه ی تموم عمرم بود ... پدرم کناره ...
سیاوش سرش را میان دستانش گرفت.
- وقتی مهرداد مُرد ، در گاوصندوق و باز کردم ... با دیدن سفته های پونصد میلیونی تو و نامه ی مهرداد ... تو واسم مُردی ... تو وجودم کُشتمت ... اون آشغال یه نامه واسه مادرم گذاشته بود ...توش از دلیل انتخاب تو و سفر دبی آخر هفته نوشته بود که اجل جونش و گرفت و بهش مهلت کثافت کاری نداد
حرفهای سیاوش در ذهن آشفته اش می چرخید ... گیج شده بود و معنی واژه ها را درک نمی کرد... تصورش هم سخت بود که سیاوش به او به چشم یک فاحشه نگاه می کرده ... اشک در چشمهایش جمع شد.
بقیه در ادامه مطلب
رمان پارمین فصل 12
رمان پارمين
سارا چند قدم عقب رفت و به او خیره شد.
- عالی شدی ... خوش به حال داداشم
به تصویرش درون آینه نگاه کرد ، شبیه گرگی در لباس میش بود. از خودش منزجر شد و صورتش را برگرداند.
- حالت خوب نیست ؟
اخمهایش را از هم باز کرد و لبخندی مصنوعی روی لبش نشاند.
- یکم استرس دارم
سارا چشمکی زد و گفت :
- نگران نباش ... کنار داداشم بهت بد نمی گذره
زهر خندی زد و گفت :
- از همینش می ترسم ... می ترسم زیادی خوش بگذره
سارا بلند خندید و به سمت در اتاق رفت.
- تو و سیاوش زوج بامزه ای می شید
در اتاق بسته شد. کنار پنجره ایستاد و به رزهای رنگی درون باغچه خیره شد. گذشته مثل فیلمی که روی دور تند گذاشته باشند از جلوی چشمانش می گذشت. ذهنش مثل دریایی طوفانی بود ، مواج و نا آرام ... هر چه فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید. گوشیش زنگ خورد.
به طرف میزتحریر رفت و آن را برداشت. به صفحه آن نگاه کرد ... ترانه ... گوشی را خاموش کرد. حوصله حرفهای ترانه را نداشت. زمانی خودش دیگران را نصیحت می کرد ولی حالا ، شنیدن حرفهایی از آن جنس برایش سخت بود.
در اتاق به شدت باز شد. تکان خورد و به عقب برگشت.
- تو چرا مثل آدم نمیای تو اتاق
پانیذ دسته ای از موهای اتوکرده اش را پشت گوشش گذاشت و با لحنی حق به جانب گفت :
- باز گیر دادیا ...
بعد چند قدم به سمتش آمد و نگاهش رنگ تحسین گرفت.
- ای ول ... چقدر خوشگل شدی ... دست سارا جون درد نکنه
به تنها چیزی که در این لحظه اهمیت نمی داد، زیبایی بود. صندلی میز تحریررا بیرون کشید و روی آن نشست. فکرهای مزاحم در ذهنش رژه می رفتند.
- می تونی یه لیوان آب و یه مسکن برام بیاری
پانیذ ابروهایش را بالا برد.
- نچ ... نمی تونم ... اینجا که خونه خودمون نیست ، از کجا بیارم
کف دستش را روی پیشانیش فشار داد.
- سردرد داره دیوونم می کنه
- می خوای به سیاوش بگم که ...
میان حرفش پرید.
- نه لازم نکرده ... مهمونها اومدن
پانیذ لبه میز نشست.
بقیه در ادامه مطلب
رمان پارمین فصل 11
شب ، بعد از شستن ظرفها کنار کوکب نشست.- چه سریالیه؟کوکب بدون آنکه به او نگاه کند گفت :- تکرارعاصی ... بار قبلی بعضی از قسمتهاش و درست ندیدمبه صفحه تلویزیون چشم دوخت.- از شهره جون چه خبر ... زنگ نزدآگهی بازرگانی پخش شد. کوکب صدای تلویزیون را کم کرد و به او نگاه کرد.- چرا صبحی زنگ زد ... بهت سلامم رسوندسعی کرد لحنش بی تفاوت باشد.-در مورد خواستگاری حرفی نزد؟ لبخندی روی لب کوکب آمد.- اتفاقا هر بار که زنگ می زنه ، می گه پس کی عروس گلم بهمون جواب می ده چیزی نگفت ، با وجدانش در جنگ بود. کوکب دستش را زیر چانه پارمین گذاشت وسرش را بالا آورد.- نکنه جوابت مثبته که این همه سر به زیر شدی به چشمهای کوکب نگاه کرد. چقدر دروغ گفتن به این چشمها سخت بود.- البته اگه شما موافق نباشید جواب منم منفیه کوکب گونه اش را بوسید و او را در آغوش کشید.- مگه بهتر از سیاوش هم برات پیدا می شه که بخوام مخالفت کنمسرش را روی شانه کوکب گذاشت ، قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. *** با استرس به خیابان نگاه می کرد.- چرا هر وقت می خواد برات خواستگار بیاد می ری لب پنجرهنگاهی به پانیذ کرد.- این بار به عنوان خواستگار نمیان ... امشب نامزد می شیمپانیذ کنارش نشست.- می ترسیدوست داشت با پانیذ در مورد احساسش حرف بزند.- آره ... معلومه؟پانیذ لبخند زد.- خیلی ... با وجود اینکه صورتت آرایش داره ولی بازم معلومه رنگت پریده - به نظرت کار درستی می کنمپانیذ شانه هایش را بالا انداخت.- نمی دونم ... تو همیشه خیلی عاقلانه تصمیم می گیری ، حتما این کارت هم درسته با این حرف پانیذ از خودش خجالت کشید.- اینقدر مطمئن در مورد من حرف نزن ... منم مثل همه ممکنه اشتباه کنمزنگ خانه به صدا در آمد. پانیذ در حالی که از جایش بلند می شد گفت :- من که چشم بسته قبولت دارم وبا عجله از اتاق بیرون رفت. به در بسته خیره شد. هنوز هم دیر نشده بود و می توانست تصمیمش را عوض کند. چشمهایش را بست. صدای خنده فاتحانه مهرداد در گوشش پیچید. ازجایش بلند شد و بدون آنکه نگاهی به آینه بیندازد به طرف در رفت. شهره بغلش کرد و چند بار صورتش را بوسید ، بعد با نگاه مهربانش به چشمهای او خیره شد. - نمی دونی چقدر خوشحالم کردی عزیزم ...
بقیه در ادامه مطلب
عکس دختران ایرانی کلیک کنرمان پارمین فصل10
به سمتش رفت و دستش را در دست گرفت.
- سر و وضعم خوبه؟ ... این طوری شبیه گداها نیستم
پانیذ چیزی نگفت وسعی کرد لبخندش را پنهان کند.
- بلند شو بریم
بلند شد ، کنارش ایستاد وآهسته گفت :
- یه ذره رژ می زدی بد نبودا
دست پانیذ را فشار داد و او را به سمت در برد.
- دیگه داری پرو می شی
پانیذ خندید ، در حالی که چشمانش هنوز تر بود. پارمین در آغوشش کشید و گونه اش را بوسید.
همکارش می گفت چون خودکشی عمدی بوده بیمه چیز زیادی بهمون نمی ده ... همون پولی و که ...
کمی مکث کرد. صدایش می لرزید.
- ... حمید خدابیامرز ... ماه به ماه پرداخت کرده ، یه جا بهمون می دن
- خدا بیامرزش ... حالا می خوای چی کار کنی؟
کوکب کاسه بلوری آجیل را از دست شهره گرفت و گفت :
- نمی دونم والله ...
لبخندی زد و ادامه داد.
- خدا رو شکر فعلا پارمین خرجی خونه رو در میاره تا بعدشم خدا بزرگه
شهره با افسوس سرش را تکان داد و کاسه های آجیل را به سیاوش و پارمین تعارف کرد. پارمین تشکر کرد وبا نگرانی به رنجر نگاه کرد.
- من برم دنبال پانیذ ... چهارمین باره که سوار می شه ... می ترسم حالش بد شه
شهره نگاهی به سیاوش کرد که با چهره ای درهم به روبه رویش خیره شده بود.
- سیاوش مادر ... با پارمین برین دنبالش هم اونو واسه ناهار بیارین هم خودتون یه گشتی بزنین
سیاوش پوزخندی زد و نگاه معنی داری به شهره کرد.
پارمین از جایش بلند. شهره به سیاوش نزدیک شد وآهسته گفت :
- به خاطر من ... فقط یه مدت تحمل کن
سیاوش با حرص چشمهایش را تاب داد و از جایش بلند شد.
پارک شلوغ بود و به سختی از بین فرش های پهن شده عبور می کردند.
- خوشگله حواست کجاست؟
پارمین اخمهایش را درهم گره کرد و از کنار آن جوان رد شد. سیاوش با تحقیر نگاهش کرد.
- اگه کنار من راه بیای کسی بهت حرف نمی زنه
چیزی نگفت و سعی کرد نزدیک سیاوش راه برود. هر دو در سکوت کنار هم قدم می زدند. به چهره های شاد خانواده ها در پارک نگاه کرد و لحظه ای حسرت خورد. نگاهش را به درختان دوخت ونفس عمیقی کشید. هوا پر از تازگی بود ، نسیم ملایمی می وزید.
سیاوش به زوجی که در حال بلند شدن از نیمکت بودند اشاره کرد.
- رفتن ... بریم اونجا بشینیم
روی نیمکت نشست. سیاوش کنارش جای گرفت و دستش را لبه تکیه گاه نیمکت قرار داد. ابروهایش را بالا برد و به پانیذ اشاره کرد.
- صبحونه چی خورده اینقدر انرژی داره ؟
نگاهش را به پانیذ دوخت.
- دیر از خواب بیدار شد وقت نکرد چیزی بخوره
بقیه در ادامه مطلب
رمان پارمین فصل 9
- پس برو بشین روی یه صندلی تا بهت بگم
صندلی میزی که نزدیکش بود را کنار کشید و نشست.
- بگو
- از کلانتری بهم زنگ زدن و گفتن یه مرد با مشخصات آقا حمید پیدا کردن ...
تنها رفتم اونجا ... می خواستم تا مطمئن نشدم چیزی بهتون نگم ... ولی ... متاسفانه خود آقا حمید بود ... جسدش و تو یه خرابه خارج از شهر پیدا کردن
دستش را روی قلبش گذاشت و با ترس گفت :
- بابا ... مرده؟
سوال احمقانه ای پرسید ... دوست نداشت واقعیت را قبول کند.
- آدرس جایی و که هستین بده ... میام دنبالتون
چشمهایش را بست و قطره های اشک روی گونه اش سر خورد. با صدایی لرزان آدرس را به سیاوش داد و تماس را قطع کرد.
کوکب و پانیذ که از دور شاهد حرکات او بودند ، سراسیمه به سمتش آمدند.
- چی شده پارمین ؟
نگاه دردمندش را به چشمهای کوکب دوخت و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت :
- بابا
کوکب با چشمهایی نگران به دهان او خیره شد.
- بابا چی ؟
صورتش را میان دستانش پوشاند و به شدت گریه کرد.
- جسد بابا رو ، تو یه خرابه پیدا کردن
کوکب محکم به صورتش کوبید و بی حال شد. پانیذ بازویش را گرفت و به او کمک کرد روی صندلی بنشیند.
هر سه در سکوت اشک می ریختند و به بلایی که سرشان آمده بود فکر می کردند.
یکساعت بعد سیاوش وارد رستوران شد و به سمتشان آمد. پانیذ با دیدن او از جایش بلند شد.
- سلام
سیاوش کنار صندلی پارمین ایستاد.
- سلام
کوکب درحالی که اشکش را با گوشه روسریش پاک می کرد گفت :
- مطمئنی حمید بود ؟
سیاوش غمگین گفت :
- متاسفانه خودشون بودن
با چشمهای اشکی به سیاوش نگاه کرد.
- علتش و گفتن ... قلبش گرفته بوده؟
سیاوش سرش را به نشانه منفی تکان داد.
- نه ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
- خودکشی کردن
چشمهای پارمین و کوکب با تعجب به او خیره شد. پانیذ پوزخندی زد و عصبی اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد.
با تردید گفت :
- با چی ؟ ... چه جوری آخه ؟
سیاوش طاقت نگاه کردن به آنها را نداشت. سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت :
- با ... طناب ...
نمی توانست جمله اش را ادامه دهد و به آن چشمهای منتظر بگوید که حمید خودش را دار زده است.
بقیه در ادامه مطلب
عکس دختران ایرانی کلیک کنرمان پارمین فصل8
با انگشت روی شیشه بخار گرفته اسم حمید را نوشت ... لبخند محزونی زد و چشمهایش را بست ... قبلا فکر می کرد یک روز هم نمی تواند بدون حمید زندگی کند ولی حالا ... یک ماه از ناپدید شدن حمید می گذاشت و او به راحتی به زندگیش ادامه می داد.
سرش را به شیشه ماشین چسباند و به خیابان های تاریک نگاه کرد ... یعنی دیگه دوستش ندارم ... چرا دلم برا بابا تنگ نمی شه ... حرفهای ناگفته ای در مغزش رژه می رفت. قبلا دوست نداشت صدای این حرفها را بشنود ولی حالا به وضوح فریادشان را می شنید ... بابا به چه حقی کل زندگیمون رو فروخت ... چرا به کسی که نمی شناخت اعتماد کرد ... می خواست به خاطر ما سرمایه گذاری کنه ، پس چرا چیزی بهمون نگفت ... ما که زندگیمون خوب بود ... اگه ازم می پرسید بیشتر می خوای ، می گفتم ... می گفتم ... خب اون موقع دلم ماشین مدل بالاتر می خواست ... شاید منم طمع می کردمو می گفتم فکر خوبیه ... اه ... اه ... کاش ازم می پرسید ... کاش تو اون حماقت شریک بودم ، حداقل الان کمتر دلم می سوخت ... خدا لعنتت کنه مهرداد ... تا آخر عمرم نمی بخشمت ... کاش یه مدرک ازش داشتم یا حداقل صدای ضبط شدش رو ، کاش اون ساختمون وکلا قلابی نبود و یه ردی از شاپور پیدا می کردم ... اون موقع می تونستم دردمو به یکی بگم ... بگم اون مهرداد لعنتی تمام دارو ندارمون رو بالا کشیده ... آخه کی ممکنه حرفهامو باور کنه ... مهرداد سهرابی ... معتمد محل ... بازاری سرشناس ...
سرش را میان دستانش گرفت و فشار داد ، می خواست صداها را نشنود ... یکسال تمام این حرفها را در ذهنش پس می زد ولی حالا با رفتن حمید گاهی به خودش حق می داد که این طور فکر کند ... اگر حماقت حمید نبود کاری از دست مهرداد بر نمی آمد ... حمید ... حمید هر وقت کم می آورد فرار می کرد ... زمانی که پانته آ ترکش کرد هم فرار کرد ... همیشه وقتی نیاز بود که برای داشته هایش بجنگد فرار می کرد ... جایگاه حمید در نظرش نزول کرده بود ... احساس خوبی نداشت ... مثل کودکی که درخیابانی شلوغ دست پدرش را رها کند ... سرگردان بود ... از این بی پناهی می ترسید. چراغ قرمز شد و ماشین ایستاد ، به رنگ قرمز چراغ خیره شد. یکسال بود که در منجلابی به اسم زندگی دست و پا می زدند. هیچ چیز سر جایش نبود.کوکب و پانیذ مرتب باهم مشاجره داشتند. پانیذ آن دختر ساده و معصوم سابق نبود ، گاهی چنان گستاخانه با کوکب حرف می زد که او شرمنده می شد. چقدر خسته بود. دوست داشت با صدای بلند فریاد بزند. ماشین دوباره حرکت کرد. زهر خندی زد. حسن مسیر طولانی خانه اشان این بود که هر چقدر دلش می خواست فکر می کرد ، بدون اینکه دغدغه این را داشته باشد که کسی مزاحمش می شود. بی حوصله به اسم حمید روی شیشه نگاه کرد با انگشتش آن را پاک کرد. هنوز هم حمید را دوست داشت ، ولی احساسش مثل گذشته نبود ...
بقیه در ادامه مطلب
رمان پارمین فصل 7
حمید با صدای بلند داد زد.
- گفتم نه ... همین کم مونده بری واسه یه الف بچه کار کنی ... حقوق من کافیه ، نیازی به کارکردن تو نیست ... چند بار دیگه باید اینو تکرار کنم تا بفهمی
- بابا درسته حقوقتون اندازه خرج خورد و خوراکمون هست ولی ...
از گفتنش خجالت می کشید سرش را پایین انداخت و با شرم گفت :
- دو ماه دیگه عیده ... من هیچی ... پانیذ لباس نمی خواد
حمید عصبانی سرش را پایین انداخت. پارمین درست می گفت نه حقوق خودش کافی بود و نه به او اجازه کار کردن می داد. با چهره ای عصبانی از جایش بلند شد و رو به پارمین گفت :
- هر کاری دلت می خواد بکن
کتش را برداشت و عصبانی از خانه بیرون زد. در را آنقدر محکم به هم کوبید که پارمین تکان خورد . انتظار این برخورد را از حمید نداشت. هیچ وقت سرش داد نمی زد. با نگرانی به کوکب نگاه کرد.
- من که چیز بدی نگفتم
کوکب غمگین نگاهش کرد.
- حمید خودش رو واسه این وضع مقصر می دونه ... می بینه دارین سختی می کشین ... اون بیشتر عذاب می کشه
نگران حمید بود.
- با این حال رفت بیرون ... یه وقت قلبش...
کوکب به میان حرفش پرید.
- نگران نباش ... انشاالله چیزیش نمی شه
بعد هم نگاهی به ساعت کرد.
- پانیذ دیر کرده
تازه متوجه نبودن پانیذ شد.
- کجا رفته ؟
- خونه دوستش ... گفت می خوان با هم درس بخونن
- دوستش رو می شناسین ؟
کوکب بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
- اسمش سهیلا ... یه بار آوردش خونه با هم درس خوندن ... دختر بدی به نظر نمی اومد
متوجه جواب کوکب نشد ... دوباره یاد حرف پدرش افتاد.
- عمه شما نظرتون چیه ... برم اونجا کار کنم؟
- من که موافقم ... اینجوری می تونیم پول شهره روهم پس بدیم ... خیلی دیر شده ... زشته
با این حرف کوکب از درستی تصمیمش مطمئن شد ... به ساعت نگاه کرد ... هشت و نیم ... باید تمام طول شب را درس می خواند ، ده صبح امتحان داشت.
هر چه تلاش می کرد ، حواسش جمع درس نمی شد... با نگرانی به ساعت نگاه کرد ... ده دقیقه به دو
- عمه خیلی دیر کرده
کوکب هم حال بهتری نداشت. تسبیح را روی سجاده گذاشت. به سمت تلفن رفت و رو به او کرد.
- ممکنه اون موقع حواسش نبوده ... شاید الان گوشیش رو جواب بده
شماره را گرفت. پارمین به دهان او چشم دوخت ...چند بار زنگ خورد ... کوکب زیر لب ذکر می گفت ... آنقدر زنگ خورد تا تماس قطع شد ... کلافه سری تکان داد و دوباره شماره را گرفت ... سه بار ... چهار بار ... بی فایده بود. با ناراحتی روی پایش کوبید.
- خدایا این نصف شبی کجا دنبالش بگردیم
جزوه را روی زمین انداخت و کنار کوکب نشست.
- به همکاراش زنگ بزنیم
کوکب لبش را گاز گرفت.
- این موقع شب ... تازه حمید خونه همکاراش شب نمی مونه ... زبونم لال شاید حالش بد شده باشه ... باید به بیمارستانهای اطراف سر بزنیم
پارمین زانوهایش را در بغل جمع کرد و به روزنامه تا شده ی حمید خیره شد.
- این موقع شب ... چه طوری پای پیاده دنبال بابا بگردیم
کوکب لحظه ای فکر کرد ... گوشی را برداشت و دوباره شماره گرفت... کسی جواب نداد ... چند بار پشت سر هم شماره را گرفت تا عاقبت صدای خواب آلود سیاوش در گوشی پیچید.
- الو سلام سیاوش جان ... شرمنده مادر... بیدارت کردم
اخمهای پارمین ناخودآگاه در هم فرو رفت ... از اینکه برای هر مشکلی به آنها التماس می کردند خوشش نمی آمد ... لحظه ای آرزو کرد کاش پسر بود.
- ممنون عزیزم ... حقیقتش حمید از سر شب رفته بیرون هنوزم نیومده ... گوشیش هم جواب نمی ده
- آره مادر... آره ... از همین می ترسم
- قربونت بشم ... شرمنده همیشه زحمتتون می دیم
- باشه منتظرتم ... خدافظ
کوکب گوشی را گذاشت و با لبخند گفت :
بقیه در ادامه مطلب
رمان پارمین فصل 6
به چهره اش در آینه نگاه کرد...اطراف چشمهایش سیاه شده بود و رد سیاهی آن تا چانه اش می رسید ... نفس عمیقی کشید ... باید با اعتماد به نفس از اتاق خارج می شد ... نمی خواست سیاوش خیال کند او را خورد کرده است ... دستمال مرطوبی از بسته درآورد و تمام آرایش به هم ریخته صورتش را پاک کرد ... سریع مقداری از کرم را به پد زد و نزدیک صورتش برد ... قطره اشکی از چشمش چکید ... به پوست سفید صورتش خیره شد ... من کجام شبیه کلاغه ... بقضش را قورت داد و قطره اشک را با سر انگشت زدود ... کرم را به صورتش زد.
چند ضربه به در خورد ... پانیذ وارد اتاق شد.آرایشش تکمیل شده بود و شال را روی سرش مرتب می کرد. نگاهی به پانیذ کرد.
- خدا رو شکر ... نمردم در زدن تو هم دیدم
- زیاد خوشحال نباش ... واسه خاطر مهمونها این جور متشخصانه در زدم
پانیذ کنار آینه ایستاد.
- چرا با سیاوش از اتاق نیومدی بیرون
- می خواستم یکم فکر کنم
- نکنه می خوای همین الان بهشون جواب بدی ... تو رو خدا این قدر شوهر ندیده بازی در نیار
با اخم نگاهش کرد. پانیذ سرش را به سمت دیگری چرخاند و گفت :
- حالا اگه بهم انگ فضولی نچسبونی ... دلم می خواد بدونم جوابت چیه ؟
دستش را پشت کمر پانیذ گذاشت و او را همراه خود به سمت در برد.
- بهت انگ فضولی نمی چسبونم چون فضول پیش تو لنگ می ندازه
از اتاق بیرون آمدند ... نگاهها به سمتشان چرخید ... لبخندی نمایشی زد و دوباره کنار شهره نشست... شهره با خوشحالی به او چشم دوخت.
- حالا جواب ما چیه عروس خانم ؟
همه منتظر نگاهش کردند ، حتی سیاوش ... با شرم سرش را پایین انداخت و دور از چشم بقیه نیش خندی زد.
- اجازه بدین راجع به این موضوع فکر کنم
شهره دستش را دور شانه او حلقه کرد و گفت :
- عزیزم من کم طاقتم ... چقدر؟ ... تا کی باید صبر کنیم ؟
سرش را بالا آورد و در چشمان متعجب سیاوش خیره شد.
- یک ماه
شهره انتظار این حرف را نداشت.
- این مدت خیلی زیاده ... ولی
نگاهش را به سمت سیاوش چرخاند.
- به خاطر عروس گلم تحمل می کنیم
کوکب بلند شد.
- با اجازتون من برم شام رو بکشم
- به خدا راضی به زحمت نبودیم کوکب جون
- چه زحمتی
کوکب به آشپزخانه رفت .شهره خندید و رو به حمید کرد.
- کی رو تا حالا دیده بودید که خواستگاری به صرف شام بره
حمید گفت :
- چیز قابل داری نیست ... غذا که تو همه خونه ها گیر میاد ... صفاش به دور هم بودنشه
بعد سرش را با افسوس تکان داد.
- ما که تو این شهر غریبیم ... کم پیش میاد مهمون داشته باشیم
شهره گفت :
- ماهم که مال همین شهریم زیاد مهمون نداریم... دلها مثل قدیم نیست ... سخت شدنه ... دیگه فامیلها از هم خبری نمی گیرن
حمید با سر حرفش را تایید کرد و در فکر فرو رفت.
شهره که به یاد دوران جوانیش افتاده بود آهی کشید وادامه داد.
- قدیما خونه آقاجونم همیشه شلوغ بود ... عصرها آقام خدا بیامرز می گفت ، حیاط رو آبپاشی کن موقعی که مهمون اومد روی تخت کنار حوض بشینیم ... تو خونه دل آدم می گیره ... منم حیاط رو می شستم و بعدم به گلهای یاس تو باغچه آب می پاشیدم ... کل حیاط پر می شد از عطر یاس ... یادش بخیر عطر بهارنارنج چای خانجونم توی استکانهای کمر باریک شاه عباسی ...نقلهای مغز پسته ای و پولکی های زعفرونی توی ...
شهره و حمید با لذت از گذشته می گفتند... به سیاوش نگاه کرد ... چهره اش شبیه علامت سوال شده بود.
به استاد نگاه می کرد ولی فکرش در ماجرای دیشب غوطه می خورد. از هر پنج کلمه ای که در ذهنش می چرخید یکیش به کلاغی که سیاوش گفته بود ختم می شد. در ذهنش جوابهای جورواجوری را آماده می کرد ، افسوس می خورد چرا جواب دندان شکنی به او نداده است. خودکار را بی حوصله در دستش تکان می داد. اصلا حوصله این کلاس را نداشت.
ترانه آرام شانه اش را تکان داد. به او نگاه کرد.
- کجایی؟
بقیه در ادامه مطلب
عکس دختران ایرانی کلیک کن
رمان پارمین فصل 5
رمان پارمین فصل 4
- ای بابا ... این حرف رو نزن ... قابل تو رو نداره ... اون پول رو خودم خورد ، خورد جمع کردم هیچ ربطی به مهرداد نداره...
و بعد سری با افسوس تکان داد.
- سیاوش هم انگار عین باباش شده ... بهش گفتم شما به پول نیاز دارید ... ولی اونم پشت گوش انداخت
کوکب فنجان چای شهره را دوباره پر کرد و به دستش داد .
- جوونن دیگه خودشون کلی خرج دارن نباید زیاد ازشون انتظار داشت.
فنجانی چای هم برای پارمین ریخت ... پارمین غرق در فکربود که کوکب مقابلش قرار گرفت. چای را کنارش روی زمین گذاشت.
- حمید رو کی مرخص می کنن ؟
پارمین به تراول های در دستش نگاه کرد.
- هر وقت اینها رو بریزم به حسابشون ... دیروز زمان ترخیص بود ... به خاطر بد قولی سمساره افتاد واسه امروز
مقداری از چای را نوشید خیلی داغ بود .بلند شد کیفش را برداشت و به طرف در رفت ... گوشیش زنگ خورد ... روی صفحه شماره ای ناشناس بود ... گوشی را خاموش کرد.
در راه به نسرین زنگ زد.
- الو سلام نسرین
صدا قطع و وصل می شد.
- الو پارمین صدات خوب نمیاد
صدای آهنگ و گفت و گوی چند نفر می آمد.
- نسرین برو یه جای ساکت
- نسرین داد می زد الان میام ... ببین پارمین من صدات رو خوب ندارم ... اگه واسه خونه زنگ زدی ... نتونستم جور کنم ... ببخشید باید برم ... بای
گوشی را با ناراحتی خاموش کرد.
کارهای ترخیص کمی طول کشید ... سیاوش هم بیمارستان نبود و مجبور بود کارها را خودش تنهایی انجام دهد ... البته اگر بود هم از او کمک نمی خواست ... پسره ی از خود متشکر ...
بالاخره کارها تمام شد. در ماشین را باز کرد و به حمید کمک کرد سوار شود ... حمید چیزی نگفت و در سکوت سوار تاکسی شد ... خودش هم در کنارش جای گرفت ... تا رسیدن به خانه هیچکدام حرفی نزدند ... کرایه راحساب کرد و همراه حمید وارد خانه شد ... کوکب با اسفند پیشوازشان آمد.
- الهی بمیرم برات داداش ... چرا رنگ و روت این طور شده
حمید سکوت کرده بود ... کوکب اسفند را دور سرحمید چرخاند و به پارمین اشاره کرد او را به اتاق ببرد.
به حمید کمک کرد تا روی تختش دراز بکشد . کنارش لبه تخت نشست و به چشمهای مهربان حمید خیره شد ... چشمهایی که رنگی نبود ... خمار و درشت و شهلا هم نبود. چشم های معمولی ولی نگران و دلسوز یک پدر بود که از آن ها غم می بارید .پارمین سعی می کرد با حرف هایش لبخند را به لب حمید بیاورد ولی دریغ از یک تبسم کوچک.
کوکب با لیوان آب و قرص ها وارد اتاق شد ... پارمین به سمت کوکب برگشت و در حالی که سعی می کرد خودش را خوشحال نشان بدهد گفت:
- عمه بابا از موقعی که اومده حتی یک کلمه هم باهام حرف نزده ... شما یه چیزی بگید شاید با شما حرف زد
کوکب لیوان آب را روی زمین گذاشت و به حمید خیره شد... چند لحظه ای فقط به او نگاه کرد ... چهره حمید لاغر و رنجور شده بود ... قطره اشکی از گوشه چشم حمید روی بالشش چکید ... کوکب دستهای لرزان حمید را در دست گرفت و به آنها بوسه زد.
- می دونم دلت گرفته داداش ... غصه داری به من بگو...نذار تو دلت بمونه .....خدایی نکرده ...
اشک های کوکب شروع به ریختن کرد.
- زبونم لال ... ممکن دوباره راهی بیمارستان شی ...
هق هق گریه کوکب و اشک های بی صدای حمید ... پارمین در حالی که با پشت دست اشک هایش را پاک می کرد از اتاق بیرون رفت ، بیش از این طاقت نداشت خورد شدن پدرش را ببیند.
گوشیش را برداشت و به ترانه زنگ زد.
- سلام ترانه خوبی؟
بقیه در ادامه مطلب
عکس دختران ایرانی کلیک کن
ليست صفحات
- اس ام اس های جدید شب قدر
- اس ام اس عاشقانه-37
- اس ام اس عاشقانه-42
- اس ام اس فلسفی
- اس ام اس خنده دار-42
- داستان زیبای انعکاس صدا
- داستان زیبای غصه واسه نداشته ها
- اس ام اس دل شکستگی-24
- اس ام اس عاشقانه-89
- اس ام اس دل شکستگی-30
- داستان مدیر و مهندس
- داستان جوان و پیرمرد
- تمامی نوای آهنگ پیشواز احسان خواجه امیری تا تاریخ28/مرداد/1392
- داستان طنز مرد سیگاری و کشیش
- داستان زیبا بیمارستان
- داستان ارایشگر و ایرانیها
گیسو -
پاسخ:خخخخخخ - 1394/6/28/softwaren
نگارییییی - من دوستامو میخام - 1394/2/28
نگارییییی -
پاسخ:ناراحت نباش - 1394/2/24
raha - خعلیییییییی باحال بود
پاسخ:خخخخ اره - 1393/12/23/softwaren
زندگیت - پاسخ:ههههه - 1393/11/11
هلنا -
زیباترین دختر دنیا را در لینک زیر ببینید
آپم به من سر بزن
امین - - 1393/2/16
✿·٠•●♥نرگس♥●•٠·✿ - سلاملکم
فرشاد خان وب خوفی داری ما لینکتون کردیم
دوست داشتی بلینک
پاسخ:لینک شدی نرگسی - 1393/2/11
خ - عالی بود - 1392/11/14
توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان
توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان
- ღ♥ღ رآز مـــرگ گــل ســـــــرخ ღ♥ღ
- .* ...*I Love.
- Best girl
- ♥ ڪافــه دخترونـــه منـــــ♥
- ❤ ما به هم نمیرسیم ❤
- آتش نشان قلب ها
- سازمان سنجش کشوری
- فیس تو فیس
- ღ.¸`((♥♥سرپناه عشاق♥♥))
- lost memories
- 1dar1
- سیب سرخ
- آرایش طبیعی (لکه برداری از تمام بدن)
- حواله یوان به چین
- خرید از علی اکسپرس
- دزدگیر دوچرخه
- پرده کرکره ای
- کاشی سنتی