رمان پارمین فصل 3
- غصه نخور پارمین جون ... هر جور شده واست پول جور می کنم
چیزی نگفت فقط اشک می ریخت.
- خدا بزرگه ... ما چند تا آشنا بنگادار داریم به بابام می گم بهشون بسپره
کوکب دست پارمین را در دست گرفت ... دستش یخ زده بود و می لرزید ... رو به نسرین کرد.
- ممنون دخترم ... فقط یه زحمتی بکش به بابات بگو زیاد فرصت نداریم
- باشه چشم ... الان که نیاز به ... یعنی اگه الان نیاز به پولی چیزی دارید بگید .
دیروز پشت گوشی گفته بود که پول ندارد ، داشت تعارف می کرد. پارمین گفت:
- نه لازم نداریم ... واسه خرجیمون از حقوق بابا مونده ... فقط پول عمله که ...
نسرین به روی خودش نیاورد و حرف او را نشنیده گرفت .
- با اجازتون من رفع زحمت کنم
- شرمنده دخترم ... اونقدر فکرم مشغول بود یادم رفت ازت پذیرایی کنم
- ممنون کوکب خانم ... ما نمک پرورده ایم ... با اجازتون
از جایش بلند شد و به سمت حال رفت ... کوکب بدرقه اش کرد ولی پارمین غمبرک زده روی مبل نشسته بود ... نسرین کمی این پا و اون پا کرد و آخر سر گفت :
- می بخشید کوکب جون ... می شه از پارمین سوئیچ ماشین رو بگیرید
کوکب چیزی نگفت ... پانیذ را دنبال سوئیچ فرستاد ... نسرین با شرمندگی به زمین نگاه می کرد .
- اینم سوئیچ
کوکب آن را در دست نسرین گذاشت .
- می بخشید کوکب جون الان بد جوری بهش نیاز دارم وگرنه ... وگرنه می ذاشتمش پیشتون
- اشکال نداره مادر
ماشین را از خانه بیرون برد و رفت. پانیذ به دور شدن ماشین نگاه می کرد.
- به نظرتون می تونه کاری برامون کنه
کوکب دستش را دور شانه ی او گذاشت.
- اینجور رفیقا ... مال گرمابه و گلستونن ... روز بدبختی پیداشون نمی شه
داخل خانه رفتند.
پارمین مثل مجسمه روی مبل نشسته بود و به روبرویش نگاه می کرد. پانیذ روی مبل کناریش قرار گرفت ... کوکب روی سجاده نشست و قرآنش را به دست گرفت ... هیچ کس حرفی نمی زد ...عاقبت پانیذ از سکوت پارمین و کوکب خسته شد و به اتاقش رفت ... نزدیک های صبح بود که کوکب بلند شد و به آشپزخانه رفت ... سینی غذایی آورد و کنارش گذاشت.
- بیا یه چیزی بخور ... از دیروز تا حالا چیزی نخوردی
به سینی نگاه کرد ... گرسنه اش نبود.
- سیرم
- با زانوی غم بغل گرفتن که چیزی درست نمی شه
حرفی نزد. کوکب لقمه ای گرفت و به دستش داد.
- اینو بخور ... داری از حال می ری
لقمه را در دست گرفت. کوکب که خیالش راحت شده بود.به اتاقش رفت ... لقمه از دستش توی سینی افتاد... فقط ده روز ... به فضای خانه نگاه کرد ... از زمانی که پنج ساله بود اینجا زندگی می کردند ... با خشت ، خشت آن خاطره داشت ... بابا چطوری طاقت بیاره
عقربه های ساعت پشت سر هم می دویدند ... نمی خوابید ... مدام فکر می کرد ... افکارش آشفته بود ... هر بار چیزی در ذهنش می آمد ... صدای اذان بلند شد ... لحظه ای چشمهایش را بست ... دستی پتو رویش انداخت و......
بقیه در ادامه مطلب
عکس دختران ایرانی کلیک کن